(0) کالا
هیچ محصولی در سبد خرید شما وجود ندارد.
    بسته
    فیلترها
    تنظیمات
    جستجو

    کوهنورد

    داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلند ترین کوه ها بالا برود.

    او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

    شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت و مرد هیج جیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد.

    در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش میدید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله نیروی جاذبه او را در خود میگرفت.

    همچنان سقوط میکرد و در ٱآن لحظات، همه ی رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد.

    اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است.

    ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.

    بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب آن را نگه داشته بود و در این لحظه برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد:

    - « خدایا کمکم کن»

    ناگهان صدایی پر طنین از آسمان شنیده شد:

    + « از من چه میخواهی؟ »

    -  «ای خدا نجاتم بده! »

    + واقعا باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟

    - البته که باور دارم

    + اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته شده است را پاره کن!

    ...لحظه ای سکوت...

    مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

    گروه نجات میگوید که روز بعد جسد یک کوهنورد یخ  زده را پیدا کرده اند.

     بدنش از طنابی آویزان  بود.

    او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

    » و شما؟

    چقدر به طنابتان وابسته اید؟!

    آیا حاضرید آن را رها کنید؟!

    در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید، هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است.

    هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست خود نگه داشته است.

    نظر خود را وارد نمایید.